یادم میاد خرداد 68 هنوز 21 سال بیشتر نداشتم و در یک روستای دور افتاده در یک درّه واقع در میان چند کوه ، تازه دومین سال خدمتم بود . در آن روستا علاوه بر اینکه مدیر آموزشگاه بودم 2 الی 3 کلاس را تدریس می کردم .درست که تعداد شاگردها کم بود اما بهر حال کار نسبتا سختی بودالبته با توجه به جوان بودن من و کم بودن سابقه ی کاری .
چند روزی بود که امام در بیمارستان بستری شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته بودند .دلهای هزاران ایرانی به خاطر سلامتی ایشان می تپید و بر لبهایشان دعای " امن یجیب " بود . شب 14 خرداد تلویزیون اعلام کرد که حال امام خوب نیست و از مردم خواست که برای سلامتی امامشان دعا کنند . صبح روز چهاردهم اخبار ، خبر تکان دهنده ی ارتحال امام را پخش کرد ، خبری که علاوه بر ایران می توان گفت دنیا را تکان داد و همه ی مسلمانان را به سوگ نشاند .
من که با همکارم ( یکی از همکاران که در همان مدرسه معلم بود ) در همان روستا خانه ای اجاره کرده و زندگی می کردیم ، با کمک بچه ها مدرسه را سیاه پوش کرده و مراسم عزاداری در مدرسه و حتّی مسجد روستا برگزار کردیم .
هر سال در این ایام به یاد امام ، آن روز ها ، آن بچه ها و آن مدرسه و روستا میفتم . دل می خواد یه بار دیگه به اون روستا برم و ازبچه هاخبری بگیرم . البته از تعدادی از اونها خبر دارم ولی از همه نه .
با امید به اینکه همگی در پناه خدا سالم و موفق و همچنین در خط ولایت فقیه باشند . ان شاءاللّه